سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین مادری

بارالها! به عزّت و جلالت سوگند، چنان تو را دوست دارم که شیرینی آن، در دلم استوار گشته است . هرگز جان های کسانی که تو را به یگانگی می پرستند، به این باور نمی رسند که تو دوستانت را دشمن می داری. [امام علی علیه السلام ـ در نیایشش ـ]

 

داستان عاشقانه 

 

http://ragnariv2002.persiangig.com/Looby/Untitled.png

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع

به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع

شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان

هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ

 لنگان به سمت... در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود

گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند.

از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.

در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و

صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می

رسید.

پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد

شد و حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می

روید در حالی که شما را نمی شناسد؟

پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !


کلمات کلیدی: داستان عاشقانه

نوشته شده توسط " سرزمین مادری " 91/12/26:: 9:10 صبح     |     () نظر

[ طراح قالب وبلاگ : سیلور سون ] [ Weblog Themes By : SilverSeven.IR ]